حرفهايي براي گفتن...

۱۳۹۷ فروردین ۱۳, دوشنبه

دوست عزيز مهربون من...

سال نو مبارك
10 فروردين رفتم مزرعه...قرارمون ساعت 10 بود...من هم طبق معمول سر وقت و اون هنوز نرسيده بود...پدر جون بود و يه كارگر كه داشت زمين ها رو آماده سازي مي كرد...حال من؟ اصلا خوب نبود...زنگ زدم بهش؟؟ بعله همراه با غرغر كه چرا هنوز راه نيافتادي و من ميرم و نميمونم اينجا با پدر جون و ...از اين حرفا...
نشستم رو تاب ...يه كمي راه رفتم ...فكر كردم ...با خودم گفتم بهار جان عن بازي درنيار...حالا صبر كن تا بياد ...
يه كمي تاب بازي و كسب آرامش و بعدش تصميم گرفتم يه صندلي بگذارم و كنار پدرجون بنشينم و كمي گپ بزنيم...خيلي هم خوب و عالي ...
زمان زود گذشت و رسيد ...بعد هم گفت مي خوام ببرمت يه جاي خوب...رفتيم ...99 تا عكس از من گرفت و نمي دونم اين چه داستانيه كه وقتي از من عكس ميگيره اينقدرررررررر تو عكس ها من شاد و خوشحالم ( خنده )
همه چيز عالي ...رمانتيك...دوست داشتني...يه فرصت 28 روزه دادم به كائنات ببينم چه مي كنه...
سال جديد عزيزم...سال قشنگي باش لطفا ...واسه من...واسه همه

آمين...

۱۳۹۷ فروردین ۸, چهارشنبه

من يك جلبك چوب مغز هستم...

عنوان رو خونديد؟؟
اره من همونم
امروز داشتم پستهاي قبلي كه نوشته بودم رو ميخوندم... اين ادبيات رمز نگاري شده احمقانه اي كه نوشتم من...امان امان...خودم هم نميفهميدم منظورم چيه؟؟؟
آلزايمر؟؟؟ شايد
فراموشي متعمدانه ( منظورم عمدي هست)؟؟؟ ممكنه

خلاصه كه نفهميدم اون كه اس ام اس نميداد يا اون كه فلان حرف رو زده بود كي بود...حتا اينكه اون روز كوه رو با كيا رفتم يا اون سفر شمال و دريا و اين داستان ها با كدوم گروه از بچه ها بودم يادم نبود (خنده فراوان )
يعني اينطور ادم بي وفايي هستم در به ياد آوري آدمها...خدايا مرا چه مي شود...
خيلي خوبه ها... اميدوارم در سالهاي آينده هم يادم نمونه چه كسايي چه بلاهايي به سرم آوردن...

بعله....

من برگشتم وبلاگ عزيزم........

سلام به خودم ( فكر مي كنم فقط خودم اينجا رو ميخونم) :)
بعد از اين همه سال دوباره پيدا كردم وبلاگم رو
داستان چي بود؟؟
فيلتر شكن روي سيستم هاي شركت نصب شد و من كه هميشه عاشق نوشته هاي   نفسگير و منصفانه
بودم شروع كردم با اشتياق خوندن و خوندن و خوندن...لابه لاي خوندن ها چيزي كه از ادرس وبلاگ يادم بود رو سرچ مي كردم ولي ذهي خيال باطل (شايدم زهي خيال باطل) ولي عاقبت جوينده يابنده است.
حالا من اينجام ...تو اين دفتر خاطرات قشنگم...
دلم نميخواد بنويسم كه تو اين سالها چه اتفاقايي افتاد ...بهتره فراموش بشه ...يا حداقل نوشته نشه تا اگه قرار شد يه چيزايي رو هيچ وقت بخاطر نيارم نوشتنش باعث ياداوري نشه...
ولي از الان به بعد...
شين رفت لندن ...ديروز صبح ... و خدافظي نكرد...ديشب كه پيام داد بهش گفتم خيلي خري بدون خدافظي رفتي...گفت سفر آخرت كه نرفتم ... دعا كن زودتر درست بشه...پاسپورت و همه مدارك رو بايد تغيير بده چون يه دفعه تصميم گرفته فاميلش رو تغيير بده
يه فاميلي كه تو جهان تا حالا نبوده( خودش ميگه!!!) و اينكه چقدر خوبه كه ديگه فاميلش هم تو فارسي معني داره وهم تو انگليسي  ( جل الخالق) خلاصه همين ...
باز هم گفتم خري...گفت خر همون چند ماه پيش شدم كه تو رو ديدم ديوونه....
منم خر شدم و باز قند تو دلم آب شد...گفتم حالا برگرده يه بار ديگه ببينمش بعدش شايد به هم زدم باهاش...

خرم ديگه ....خررررررررر

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

آرزوهاي دخترم...

اي خدا !خواهش ،خواهش ،خواهش...به خاطر دل دخترم و آرزوهاي كوچيك و بزرگش ، اميدوارم سال 2012 دنيا تموم نشه...
وقتي تو يه جمع دوستانه با شوخي و خنده دراين باره كه دنيا سال 2012 تموم ميشه صحبت مي كرديم ،تو چشاش از نگراني پُر شد و گفت: "واي مامان ! يعني سال ديگه واقعن دنيا تموم مي شه؟ من هنوز يه عالمه آرزو دارم!"

اضطراب،ترس،فقدان...

ديشب در جلسه اي بودم،استاد مسئله رو اينطور بيان كرد:
غم يعني از دست دادن چيزي در گذشته و حال، ترس يعني از دست دادن چيزي در آينده...وقتي مضطرب هستيم يعني مي ترسيم ،مي ترسيم كه چيزي را از دست بدهيم.
علت همه اضطراب آدمي به خاطر بايد ها و نبايد هايي است كه در زندگي براي خودش تعيين مي كنه...بايد موفق بشم،بايد اون رو بدست بيارم،بايد به اين سفر برم...و در اين بين لازم ِبررسي بشه كه اين بايد ها قرار بوده براي اون فرد چه موقعيت ويژه اي رو به ارمغان بياره كه حال، ترس از دست دادنش ،اون رو با اضطراب مواجه مي كنه

تاكيد روي "بايد" مي تونه اضطرابي 100% بر انسان حاكم كنه اگر و تنها اگر اون بايد اتفاق نيافته،حال اگه اين "بايد" ها به "بهتر است" تبديل بشن ،اضطراب تبديل به ناراحتي ميشه كه ميزان فشاري كه در طول 30 دقيقه بر انسان وارد مي كنه برابر 70 درصدِ

تمام اين بايدهايي كه براي خودمون تعريف مي كنيم ناشي از تمايل انسان به پرفكت بودن يا همون كمال طلبي ِ
در اين حس كمال طلبي ،گاهي اوقات قضاوت ديگران دخالت داره يعني به عبارت ديگه انسان به خاطر اينكه تاييد ديگران رو بگيره به دنبال كمال طلبي هست.
گاهي اوقات هم انسان به دلايل دروني به دنبال كمال هست ،اين دلايل دروني هم به دو دسته تقسيم ميشن:

دسته اول كه باز هم به خاطر بايدها و نبايدهايي كه براي خودشون تعريف كردن يا حتي ديگران براشون تعيين كردن،به خاطر نداشتن عذاب وجدان ناشي از ترك اون بايدها و انجام نبايدها ،يك سري كارها رو انجام ميدن

دسته دوم كساني مثل عطار نيشابوري يا عرفايي هستند كه در اين مسير گام برداشتند و بعضا كسي اون ها رو نميشناسه ،اينها آدمهايي هستند كه اصولا تاييد يا عدم تاييد ديگران نه اونها رو شاد ميكنه و نه غمگين.

همين ديگه چيز ِ ديگه اي يادم نمياد فعلن

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

در انتظار اس ام اس

خيلي بده كه منتظر اس ام اس باشي و هيچ خبري نباشه
بهش ميگم اگه قرار باشه تو رو به يك شخصيت كارتوني تشبيه كنم شلمان مناسب ترينِ براي توصيف تو
تو يك روز پشت سرِ هم اس ام اس مي دي و بعد...به خواب ميري انگار...ديگه هيچ خبري ازت نيست

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

يه جزيره ه ه ه ه ه ه ..............................

همه ما آدما مسافراي قايق هاي جورواجوري هستيم كه روي درياي زندگي شناوره.درست مثل اون مسابقات جالبي كه يه عالمه قايق هاي خوشگل بادباني داره و تو هر قايق هم چند نفر نشستن و تمام سعيشون رو مي كنن كه قايق رو به خوبي هدايت كنن.آخرش هم يكي برنده مي شه و تموم.اينو همين جا داشته باشين تا بريم سراغ قايق زندگي...
روي درياي زندگي قايق هاي زيادي هست،با آدماي زيادي كه تو اون قايق ها هستن و دنبال جزيره خوشبختي شون مي گردن.
هر قايق يه رنگي داره ...قرمز ،سبز،آبي،سفيد
بعضي قايق ها بزرگ هستند با بادبان هاي سفيد و بعضي قايق ها كوچيك تر هستند و بادبان هاشون هم كوچيك
بعضي قايق ها لوكس و پُر زرق و برق هستند و بعضي قايق ها ساده و معمولي
بعضي قايق ها چند سرنشين هستند و بعضي قايق ها تك سرنشين.
.
.
.
گاهي وقتا يه نفر از تو قايق خودشو پرت مي كنه تو دريا،گاهي وقتا هم پرتش مي كنن
گاهي وقتا يه نفر دلش مي خواد سوار قايق نجات بشه كه بادبادكيِ و به پشت قايق اصلي وصل شده شب كه همه خوابيدن يه مقدار آب و غذا بر مي داره و مي زنه به دل دريا
گاهي وقتا يه آدم از يه قايق مي ره سوار قايق يه نفر ديگه ميشه تا باهم دنبال جزيرشون بگردند
گاهي وقتا...
.
.
.
دريا گاهي توفاني ميشه و قايق تو بالا و پايين ميره...كنترلش سخته ولي اگر توانايي هدايت قايقت رو داشته باشي موفق ميشي .سكان رو محكم مي گيري نميگذاري كنترل از دستت خارج بشه.تازيانه بارون به سر و صورتت مي خوره ولي تو كوتاه نمياي و بعد...دوباره دريا آروم ميشه و آسمون صاف...اشعه هاي خورشيد رو مي بيني كه از لابه لاي ابرها بيرون ميان و روي آب پاشيده ميشن .انگار كسي يه مشت سكه پاشيده باشه روي دريا...
.
.
.
تو موفق شدي ،مي توني به خودت افتخار كني،مي توني فشار دستي رو روي شونه هات احساس كني،مي توني برق چشم هايي رو ببيني كه از سربلندي ات خوشحالن و مي توني خودت رو به يك ماگ شكلات داغ مهمون كني در حالي كه روي عرشه نشستي و به دور دست ها نگاه مي كني...
كسي چه مي دونه!شايد همون لحظه يه نفر داد زد :"ناخدا! يه جزيره..."